ماه من

11.وروجک

1392/4/7 16:43
نویسنده : me
486 بازدید
اشتراک گذاری

سلام وروجک مامان

حالت خوبه؟اون تو بهت سخت نمیگذره؟؟
 

٢٩ خرداد باز با هم رفتیم دکتر...قرار بود بابایی هم باهامون بیاد اما این رییس بداخلاق

 بهش مرخصی نداد....بابا هنوز تورو ندیده...امروز که نتونست بیاد تازه فهمیدم چقدر از این قضیه ناراحته...

طبق معمول خودمو خودت تنهایی رفتیم...

مطب زیاد شلوغ نبود و من خیلی دوست دارم این قضیه رو  چون خیلی آرامش بخشه واسه من...

چون من همیشه استرس دارم وقتی دکتر میرم...

همون موقع زنگ زدم به خاله فائزه و گفتم اگه خونه است بعد از دکتر برم پیشش...که با استقبال

مواجه شد...به بابایی که تند تند زنگ میزد و میپرسید چی شد هم گفتم که ما بعد دکتر میریم مهمونی...

یه چندتایی مجله ورق زدم تا نوبتم بشه...برعکس ماه های دیگه که اصلا وزن اضافه نکرده بودم

این ماه یهو مامانی ٢ کیلو چاق کردی قربونت برم...

این ماه سونو نداشتم و فط معاینه بود...خانوم دکتر دستگاه رو گذاشت رو شکم من

تا صدای قلب کوچولوتو بشنویم...

همون لحظه اول گفت ایناهاش  و صدای تپش قلبت شنیده میشد اما یهو یه صدای خششششششش

شدید اومد و صدای تپش قلب قطع شد ...من پرسیدم چی شد و خانوم دکتر گفت تکون خورد...

بعد از اون همه صداهایی که میومد فقط خششش خششش بود ...و هر چی دکتر میگشت

 قلب شمارو پیدا نمیکرد ....

گفت چقدر تکون میخوره و بعد از کلی تلاش دقیقا سمت دیگه شکمم قلب شمارو یافتیم

 که خیلی هم خوب میزد خداروشکر...دیگه دکتر گفت بسه الان باز گم میشه....نیشخند

خب مامان جون کمتر ورجه وورجه کن بذار بیای بیرون انقدر فضا هستتتتت..هرچقدر خواستی بپر بپر کن...

این دفعه دومی که دوتا خانوم دکتر از دست ورجه وورجه های تو نمیتونن کارشونو درست انجام بدن...

فشارم هم خوب بود...منتظر شدم که آقای دکتر هم بیاد و چک کنه...

فک کنم کلا یادشون رفته بود که من تو اتاق منتظرم چون کم کم داشت رو تخت خوابم میبرد...

آقای دکتر مهربون بالاخره اومد و بعد از معاینه شکم و چشم و دست و پا گفت همه چی خوبه و

کماکان مواظب وزنم باشم...اگه بشه البته...ابرو

قبل از رفتن هم پیشنهاد کرد گن بارداری بگیرم و همون جا خریدم و خانوم منشی برام بست...

از دکتر خوشحال و خندان با تاکسی رفتیم پیش خاله فائزه عزیزم....کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم

یه ناهار خوشمزه هم خوردیم با کلی خوردنی های خوشمزه که خاله واسمون میاورد...

خیلی خوش گذشت...چه خوب که مطب دکتر نزدیک خونه خاله است...

 

عصری بابا اومد دنبالمون و میخواستیم بریم خونه اما یهو به سرمون زد بریم فروشگاه و خرید کنیم...

بعد از کلی خرید ....برگشتیم خونه.....

روز خیلی خوبی بود...وقت دکتر ماه بعد ٢٦ و بابایی زودتر مرخصی شو گرفته که حتما باهامون بیاد...

من همچنان تو نت میگردم و واسه شما لباس های خوشگل میگیرم ...اصلا هم سیر نمیشم ...

مامان جونی اون تو مواظب خودت باش ...

عاشققققتم ....
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آرام
20 تیر 92 19:24
هانی برای 100مین بار با گوشیت فیلم بگیر ! ایشششششششششششش حرف گوش نده بعدا دلت میسوزه هاااااااااااااا


چشم خاله این دفعه میگوییم پدر بچه بگیرد
آرام
20 تیر 92 22:41
بابا خودت خوابیدی تا اون داره کار میکنه از مانیتور فیلم بگیر ... انقدر خوبههههههههههه بعدا میبینی کیف میکنی ... من به شادی گفتم گفت بگیر ... راحت باشششششش


حتما خاله ...حالا ببینم این دفعه سونو میکنه یا نه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه من می باشد