ماه من

13. بابایی نگران

1392/5/1 13:05
نویسنده : me
398 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم....

امیدوارم حالت خوب باشه...

بالاخره 26 تیر که مامانی وقت دکتر داشت بابایی هم تونست مرخصی بگیره و همراهمون بیاد...

امیدوار بودیم که دکتر سونوگرافی کنه تا بابایی تورو ببینه....

خیلی روز با مزه ای بود کلی سر جای پارک خندیدیم...بابایی به سختی یه جای پارک پیدا کرد که یه

آقای مسنی داشت حرکت میکرد که بره...بابایی هم جلوتر منتظر ایستاد تا اون آقا ماشینشو از پارک دربیاره...

جالب بود تا اون آقا حرکت کرد یه خانوم از پشت سر ماشینشو کرد تو پارک...صدالبته مشخص بود

که بابایی منتظر جای پارک و خانومه زرنگی کرد...بابایی هم خیلی راحت پیاده شد و به خانومه گفت

که خیلی وقته منتظر جای پارک بوده و ایستاده بوده تا ماشین قبلی بره...خلاصه خانومه هم

معذرت خواهی کرد از پارک دراومد و رفت....من اگه بودم روم نمیشد...ولی خب حق با ما بود...

بگذریم ....رفتیم داخل و مطب و موقع دادن ویزیت من متوجه شدم که امروز سونو ندارم و فقط

معاینه است...یه کم حال بابایی گرفته شد...

وقتی رفتیم معاینه تا صدای قلب شما چک بشه...خانوم دکتر اول با یه دستگاه کلی کنکاش کرد

اما جز صدای تکونهات چیزی شنیده نمیشد...من هم تکون هارو حس میکردم...

بابایی هم با تعجب داشت به صداها گوش میداد..دکتر وقتی نتیجه ای نگرفت رفت از اتاق دیگه یه

دستگاه پیشرفته تر آورد..اما با اون دستگاه هم نتونست قلب کوچیکتو پیدا کنه...

من که حست میکردم ولی بابایی کلی نگران شده بود...بالاخره خانوم دکتر گفت اگه نشه بریم سونو

اونجا چک کنیم ....و نشد....فشارم نرمال بود...نشستیم تا برای سونو صدامون بزنن...

اما قیافه بابایی دیدنی بود....کلی عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود و کاملا مشخص بود نگرانه....

من هم همش میخندیدم و میگفتم من حسش میکنم....اما انگار راضی نمیشد..

تا اینکه صدامون کردن واسه سونو...چون تو نوبت نبودم سریع خوابیدم روتخت و خانوم دکتر سونو کرد...

قلب کوچیکت خیلی تند میزد و صداشو هم شنیدیم.....

بابایی کلی ذوق کرد و شروع کرد به تشریح اعضای بدنت....میگفت قلبش چرا انقدر تند میزنه...

گفتم تو بودی ذوق زده شده....

خلاصه که منشی گفت دفعه دیگه سونو سه بعدی داریم...بابا هم از همون روز تصمیم گرفت

 مرخصی بگیره...

خال و روز بابایی اون روز خیلی دیدنی بود ....سریع احساساتی شد...

بعد از مطب رفتیم فروشگاه خرید کردیم. و جالبه که اونجا هم مشکل پارک داشتیم...

خلاصه روز پر ماجرا و جالبی بود مامانی....

خیلی خیلی مواظب خودت باش...کاش زودتر بیای....

خیلییییییییییی دوست دارم.......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

آرام
14 مرداد 92 20:47
عزیزم اونجا در کل جای پارک پیدا نمیشه! امان از این راننده های خودخوااااااااااااااااااه


خاله باباش حسابی حقشو گرفت
tahmin
15 مرداد 92 1:37
چشم بابایی روشن
پسرشو رویت کرد پس به سلامتی



مرسی خاله...
آزاده
15 مرداد 92 10:42
چه بابای احساساتی داره این پسمل ما.





خیلی خاله خیلی ...از من هم بیشتر...مانیتور سونو ول نمیکرد...
هما
16 مرداد 92 6:22
وااااااااااای هانی خیلی تبریک به همسرتم بگو اندکی صبر سحر نزدیک است)
امضا:هما سنتوری))
خیلی مبارکه ایشاله که زودی این3 ماه میگذره و بغلش میکنین


فدای تو خاله... مرسی که به یادمون هستی... ایشالا قسمت خودت بشه...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه من می باشد