14.سفر کوتاه
سلام کوچولوی من..
این روزها خیلی زود میگذره...هم دوست دارم بگذره هم نه...هم شیرینیه این روزهارو دوس دارم
هم دوس دارم زودتر روی ماهتو ببینم....
بالاخره خاله زهرا نی نی کوشولوش به دنیا اومد...ایشالا خوش قدم و خوش روزی باشه...
من و بابایی تصمیم داشتیم تو تعطیلات عید فطر خونه بمونیم اما یه دفعه بابایی متحول شد و
تصمیم گرفت بریم شهرستان آبا و اجدادی...
هم خانواده ما تعطیلات رفته بودن اونجا هم مامان بابایی بیشتر سال اونجاست و
فقط فصل سرما میاد تهران...
خلاصه که پنجشنبه ساعت ١٢ شب تصمیم گرفتیم و ٦ صبح راه افتادیم...
خدارو شکر اذیت نشدم و خیلی راحت رفتیم...
برای ناهار با فامیل بابایی رفتیم دشت ..قبل رفتن من دراز کشیدم تا استراحت کنم ولی مگه
تو وروجک گذاشتی ..ازبس منو لگد بارون کردی نتونستم عمیق بخوابم..
هوا خیلی خوب بود..اون روز خیلی خوش گذشت ..شب هم تا اخر شب با بچه های عمه گفتیم و خندیدیم ...
فرداش هم با خانواده ی مامانی بیرون بودیم..تا ظهر که بابا گفت زودتر راه بیافتیم که به ترافیک نخوریم...
خوب شد راه افتادیم چون بقیه حسابی تو بارون و ترافیک مونده بودن ولی ما ٤ ساعته خونه بودیم..
این روزها خوب میگذره...امیدوارم همیشه اینجوری خوب باشه...فردا باید بریم دکتر و باز
همون استرس همیشگی...
امیدوارم همه چی خوب و روبه راه باشه ....این دفعه هم بابایی باهامون میاد ..خواهشا دیگه نگرانش نکن
خیلی مواظب خودت باش عزیزکم...خیلی دوست دارم...